خورشید مردد است، کمرنگ شده
هر چیز که دست می زنم سنگ شده
انگار که حال و روز دنیا خوش نیست
شاید که دلت برای من تنگ شده
همه چیزش
از صبح شروع می شود
روز و من،
از تو،
با صدایت،
که می گویی صبح است،
بلند شو، تا ببوسمت…
تو دریایی و من موجی اسیرم که میخواهم در آغوشت بمیرم
بیا دریای من آغـوش بر کش نمیخواهم جـدا از تو بمیـرم
شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق، که میبندد به زنجیرم
و بی تو لحظهای حتی دلم طاقت نمیآرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز میبارد
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگیهایم؟
چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟
خداحافظ، تو ای همپای شبهای غزلخوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم؟!
خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی
صفحه قبل 1 صفحه بعد